خسته ولی گاهی امیدوار
عشق می ماند ،انسان ها هستندکه عوض می شوند

 تو مرا...

 انقدر ازردی ..

که خودم کوچ کنم از شهرت.. 

بکنم دل زدل چون سنگت ..

توخیالت راحت...

می روم از قلبت..

می شوم دورترین خاطره در شب هایت..

تو به من می خندی..

وبه خود می گویی:

باز می اید ومی سوزد از این عشق ،ولی...

بر نمی گردم ،نه..

می روم انجایی...

که دلی بهر دلی تب دارد..

عشق زیباست وحرمت دارد..

توبمان...

دلت ارزانی هرکس که دلش مثل دلت..

سردوبی روح شدست

سخت بیمار شدست

توبمان......

 

+ تاريخ پنج شنبه 29 فروردين 1391ساعت 1 نويسنده ... |

 روزای خوبی نیست.

ازماکه گذشت ولی به دیگری موقتی بودنت راگوشزد کن تا ازهمان اول فکری به حال جای خالیت کند. 

+ تاريخ دو شنبه 28 فروردين 1391ساعت 20 نويسنده ... |

 وقتی که دیگر نبود،من به بودنش نیازمند شدم،وقتی که دیگر رفت ،من به انتظار امدنش نشستم،وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد،من او را دوست داشتم،وقتی که اوتمام کرد،من شروع کردم ،وقتی که او تمام شد، من اغاز کردم،چه سخت است تنها متولدشدن ،مثل تنها زندگی کردن است،مثل تنها مردن.........

+ تاريخ شنبه 26 فروردين 1391ساعت 18 نويسنده ... |

 جاده های بی پایان را دوست دارم

دوست دارم باغ های بزرگ را

رودخانه های خروشان را

من تمام فیلم هایی را

که در انها

زندانیان موفق به فرار می شوند

دوست دارم!

دلتنگ رهایی ام

دلتنگ نوشیدن خورشید

بوسیدن خاک

لمس اب 

درمن یک محکوم به حبس ابد 

پیروخمیده 

باذره بینی در دست 

نقشه های فرار را مرور می کند!


 

+ تاريخ دو شنبه 21 فروردين 1391ساعت 22 نويسنده ... |

بیا کودک شویم ...مثل تمام ان روزهای خواب وخرگوش

مثل ان روزهایی که واژه ی زیستن بی معنی تر از ان بودکه فکر ما را مشغول خودش کند

ومابدون ترس همه ی ظهرهای گرم تابستان راروی لبه پشت بام می دویدیم

ومرگ احمق تر از ان بودکه مارا دنبال کند

خوب نگاه کن،ماهنوز محتاجیم به نقاشی های کودکی مان ،که ساده می کرد زندگی را دریک مربع کج وکوله که نامش خانه بود

ودوخط موازی ابی که رودخانه را به خانه مان می اورد

ساده مثل لامپ خانه ی نقاشی مان که هیچ احتیاجی به سیم کشی نداشت ومداد زرد برای همیشه نورانی می کرددربی خیالی قبض های برق

بیا کودک شویم وهمه ی مردم دنیا را کودک ببینیم انقدر کودک وپاک که در خانه ی نقاشی مان را همیشه باز بگذاریم

مثل ان روزها که رفتند وهیچ فکر نکردند که مادیگر شماره ی پاهایمان از چهل گذشته

وراست می گفت انگار،دیگر امیدی به بازگشت نیست

دیگر نقطه ی اتصالی نیست ،دیگر دستمان به نقاشی نمی رودواگر هم برود دیگر مداد رنگی های شش رنگ جواب  دنیای پر زرق برقمان را نمی دهد

دلم برای مداد رنگی های شش رنگ تنگ شده است.دلم برای ان روزها که عصرها دلم نمی گرفت تنگ شده است

دلم برای ان روزها که نمی فهمیدم خیلی چیزها را ، تنگ شده است وچقدر می خندیدم به حماقت او که از من بزرگتر بودوعاشق

چقدر خوب بود که نمی فهمیدم دور است دنیای کودکی ام ومن خسته اما چه کنم؟

منی که از دنیای بی کودکی می ترسم

منی که از تمام خطوط منحنی رسم شده می ترسم

گویی شیاطینی هستند که می خواهندازخطوط راست وشکسته که هیچ وقت خاطره ی کودکی شان رافراموش نکرده اند دلبری کنند......

+ تاريخ جمعه 18 فروردين 1391ساعت 22 نويسنده ... |

 زیر بار عشق قامت راست کردن ساده نیست

موج ها باری گران بر دوش دریا می کشند.

به خداحافظی تلخ تو سوگند،نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تومیوه ی ممنوع ولی لبهایم

هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند ،نشد

باچراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس!هیچ کس اینجابه تو مانند نشد

خواستند ازتو بگویند شبی شاعرها

عاقبت باقلم  شرم نوشتند:نشد

 

 

 

+ تاريخ یک شنبه 13 فروردين 1391ساعت 22 نويسنده ... |

دریا صداکه می زندم،وقت کار نیست

دیگر مرا به مشغله ای اختیار نیست

 پَرمی کشم به جانب هم بغض هر شبم

ایینه ای که هیچ زمانش غبار نیست

دریاومن چقدر شبیهیم ،گرچه باز

من سخت بی قرارمواو بی قرار نیست

با اوچه خوب می شود از حال خویش گفت

دریا که ازاهالی این روزگار نیست 

امشب ولی هوای جنون موج می زند

دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست 

ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ،ببین 

دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست.

"محمدعلی بهمنی" 

 

+ تاريخ یک شنبه 13 فروردين 1391ساعت 1 نويسنده ... |

شاهد بوده ای

لحظه ی تیغ نهادن برگردن کبوتر را؟

وابی که پیش از ان

چه حریصانه وابلهانه ،می نوشد پرنده؟

تو ان لحظه ای

توان تیغی

توان ابی

من.......

من ان پرنده بودم!

+ تاريخ پنج شنبه 10 فروردين 1391ساعت 23 نويسنده ... |